-
داستان داره جریان ما یا جریان داره داستان ما!!!!
چهارشنبه 7 تیر 1391 23:28
خدا رو شکر بحرانی که باید میرفت، تموم شد. خدایش کنار اومدن با یه قضیه که خیلی باهاش درگیری سخته ولی وقتی هواستو به جایی دیگه معطوف میکنی تازه داستان جریانی تر میشه من جالبترین عادتی که دارم اینه که وقتی خیلی ناراحت باشم همش میخندم، انقد میخندم که دل درد بگیرم امروز سر کار که بود (اعصابم خطی خطی بود خو) وقتی به قیافه...
-
کوهی روی کاه
چهارشنبه 7 تیر 1391 20:37
ساختن کوهی که با هزار زحمت ساخته باشی روی کاهی که بدون زحمت جم کردی نتیجش این میشه که بری قله کوه وایسی، با کله بیافتی پایین دیشب همون احساس رو داشتم آخرین بستنی شکلاتی، آخرین نگاه، آخرین دعوا و آخرین اس. به همین سادگی و خوشمزگی. هم خوشحالم هم ناراحت ولی از ناراحتی دارم میترکم کاش یکی میزدم تو گوشش بعد خیالم راحت میشد...
-
باورم نشد
دوشنبه 5 تیر 1391 17:18
گاهی وقتا خودمو نفرین میکنم که چرا بعضی وقتا حرفایی رو میزنم که میدونم جوابش چیه. بالاخره گفتم و از گفتنش احساس خوبی داشتم. گفتم هر چی بشه بادا باد وقتی شنیدم که گفتن الان معلوم نیس که کجا باشه داشتم منفجر میشدم. آخه وقتی که منو بیست و اندی سال که باهاشون زندگی کردم و نشناسن دیگه بمیرم بهتره ولی الانم میگم که از گفتنش...
-
همین جوری
جمعه 2 تیر 1391 21:50
امروز از بی حوصله گی زیاد چند تا وب رو نیگا کردم یهویی چشم به وروجکی افتاد که خدایش خیلی نازه خدا واس خونوادش حفظش کنه ---------------- پ.ن: اینم منبع
-
یه روز خوب شکلاتی
جمعه 2 تیر 1391 11:43
انگار همین چهار شنبه پیش بود که بستنی شکلاتی خوردیم و اینا خواهرم همش لبخند ژگون میزد، منم سر به سرش میزاشتم پیشنهاد میدم حتما بستنی شکلاتی با ژله رنگی منگی رو امتحان کنید
-
داستان سعد و سعید 4
سهشنبه 30 خرداد 1391 20:22
از اون طرف سعید تشنه و گرسنه میشه. خیلی خسته میشه ولی به راهش ادامه میده تا اینکه به یه شهری میرسه و میبینه که همه عزا گرفتن و گریه میکنن. یکی با صدای بلند داد میزنه که همه به صف بایستید. میخام آخرین وصیت پادشاه رو به اطلاع برسونم. پادشاه یه پرنده ی شاهینی داشته که براش خیلی مهم بوده و... و گفته اگه این پرنده رو پرواز...
-
داستان سعد و سعید 3
سهشنبه 30 خرداد 1391 19:58
سعد با ناامیدی به راهش ادامه میده تا اینکه خسته میشه ، به یه درخت بلند میرسه... و زیر درخت استراحت میکنه و تو خواب میبینه که درخت باهاش حرف میزنه و بهش میگه: ای انسان، اگه صدای منو میشنوی حالا یا خوابی یا بیدار، پاشو و از برگهای درختم چند برگ سبز و تازه بچین که همانا در محله بعدی از زندگیت برات مفید و موثر هستش. سعد...
-
داستان سعد و سعید 2
سهشنبه 30 خرداد 1391 18:50
بچه ها که ترسیده بودن از خونه فرار میکنن. چند شب و روز همینجوری به راهشون ادامه میدن و در تمام چند شبی که با هم بودن، سعید که جگر رو خورده بود،هر شب زیر بالشتش 100 دینار سبز میشه و پولاشونو جمع میکنن و به راهشون ادامه میدن. میرن و میرن و میرن تا به یه 2راهی میرسن. از رو ناچاری مجبور میشن که هر کدوم به سمتی از راه حرکت...
-
داستان سعد و سعید 1
دوشنبه 29 خرداد 1391 18:57
از همین اول میگم که داستان طولانیه و ممکنه که حوصلتون سر بره پس نخونید در زمانهای خیلی خیلی دور، یه خارکن پیری بود که با زن و دو بچه اش در کلبه ای کوچیک زندگی میکردن. خارکن هر روز صبح مجبور بود که تو اون سرما و میون اون همه برف بره کار کنه و خارهای زیادی جمع کنه. هوا طوفانی شد و خارکن مجبور شد که خارهاشو تو یه غار...
-
ضایع شدیم رفت
دوشنبه 29 خرداد 1391 18:42
و اما آقای رئیس تصمیم گرفتن که خانوم حسابدار رو با کلی اسباب وسایل به اتاق نگهبانی منتقل کنه. اینجوری کسی زیاد تو شرکت ول نمی چرخه و تو دست و پا نیس. نمیگه چرا حسابداری باید بره اتاق نگهبانی؟ با کلی اسناد و مدارک و گاو صندوق و... من پشت گوش انداختم و فقط بهش گفتم چشم. از خدام بود که نظرش عوض بشه ولی امروز بازم تل زد و...
-
نخودی نقاش میشود
شنبه 27 خرداد 1391 00:22
این هفته تصمیم گرفتم که دوباره به بابام کمک کنم و از اونجایی که هفته پیش، پیشنهاد رنگ کردن میله و نرده های تو باغچمون رو به بابام دادم، ایشون هم زحمت کشیدن و واس این هفته رنگ خریدن و منم دست بکار شدم و کار رنگ آمیزی رو شروع کردم خیلی بهم هیجان میداد. منم بقول ندا تو برنامه چرا که نه تصمیم گرفتم که هر کاری رو تجربه کنم...
-
یه نوع کشیدنی
پنجشنبه 25 خرداد 1391 16:12
+ یالا بیدار شو؟ اگه خوابی که بازم 3تک بزن - چی شد؟ چی شده؟ می دونی ساعت چنده؟ + حالا هر چی. یهویی از خواب بیدار شدم، چیزی به ذهنم رسید . حدس بزن از دوریت چی میکشم؟ - نمی دونم. حالا نمیشه بزاری واس فردا که یکم فک کنم + آخه فک کردن داره - چه میدونم حتما سیگار- ه ش ی ش - ت ر ی ا ک + نخیرم از دوریت نقاشی کشیدم - ای قربوت...
-
یه نوع زدنی
چهارشنبه 24 خرداد 1391 23:21
+ چنان میزنم تو گوشت که دهنت پر از خون بشه -
-
زنگ تفریح
سهشنبه 23 خرداد 1391 20:32
با دیدن کلمات زیر یاد چی می افتی، فک نکن و زودی بگو + زنگ تفریح= خوراکی +جیغ = جن + دود = آتیش + sms = از رو بی حوصلگی + کتاب قطور = حوصلشو ندارم + ضد حال = + بوی بد = دماغ سوختگی + چاقو = کشتن ، بعدش خون + زائو = (ببخشید منظورم زالو بود) = چندشی + پشه = منو زد، خورد ، دعوا کرد + کرم = بعضیا دارن + گیس = گیس کشی +...
-
بازی زندگی
دوشنبه 22 خرداد 1391 20:16
قمار زندگی فقط یه بارش به ادم طعم میده چون قمار بازهای حرفه ای ، یه بار میزارن که برنده شی هیچ وقت طمع نکن چون بار دومی وجود نداره
-
حس اینکه مرد شدی
یکشنبه 21 خرداد 1391 22:04
همین جمعه پیش بود که بابا و مامانم حرفشون شد. البته نه اینکه دعوا کنن و واس همدیگه ظرف و ظروف پرت کنن. نه اصلا اینطوریم نبود. ازین جا شروع شد که بابام میگفت: خوش به حال زن همسایه که پا به پای شوهرش کار میکنه و تو چیدن میوه و محصولات کمکش میکنه . ای کاش زن منم اینجوری بود مامانی هم میگفت: خوش به حال مرد همسایه که...
-
دلم براش تنگیده
سهشنبه 16 خرداد 1391 21:16
وقتی که جلو چشام بود همش دعوا بود ولی الان دو هفته ای میشه که نیس دلم هواشو کرده (البته هوای اذیت کردنش) یه بار بهش تل زدم که حالشو بپرسم ولی حالش زیاد خوب نبود. میترسم این همه چشم به راه بچه بود یه بلایی سرش بیاد (خانم حسود رو میگما) اونوقتا نمیخاستم سر به تنش باشه ولی الان فقط دوس دارم که برگرده. یه هفته از ایشون...
-
من ندارم
یکشنبه 14 خرداد 1391 14:44
من یه دونه مرد واقعی ندارم که روز مرد رو بهش تبریک بگم و براش هدیه بگیرم. البته بد هم نشده ها چون ضرر میکردم و مجبور بودم که پولامو همینجوری خرج کنم. حالا شاید چند روز دیگه بهش فک کردم. به همه روز مرد رو تبریک گفتم الا اونی که باید تبریک بشنوه. خو چیکار کنم دیگه یادم رفته دست خودم که نیس راستی 2تا از انگشت پای مبارک...
-
دیگه نمیاد
جمعه 12 خرداد 1391 20:39
خیلی جالبه من دیشب یه پست نوشتم و از اتفاقات هفته پیش گفتم که چه دسته گل هایی رو آب دادم و از بی حوصلی و این جور حرفا.. امروز بر حسب اتفاق که بی حوصله تر بودم تو آرشیو نظرات دنبال یه چیزی میگشتم که پیدا کنم و بر حسب اتفاق رو قسمت حذف آخرین پست کلیک کردم و عینهو چیز بودن اینکه ازم مطمئن بشه یا اجازه بگیره یهویی حذف شد....
-
یه هفته
جمعه 12 خرداد 1391 09:42
آه خدای من. آه خدای من، چرا حسش نیس که بنویسم از هیجانات یه هفته قبل که چه دسته گلهایی آب دادم. از مظلومیت جلوه دادن سر کار و دعوایی که با راننده داشتم سر 400تومن ول زور و دری که باز کردم تا پیادم کنه و راننده ی بیچاره خفه شد و فکر میکرد با دیوانه ای سر کار داره. و از عروسی که دیشب رفتیم و یکی رو دیدم که دوس نداشتم...
-
زنگ تفریح هفته
یکشنبه 7 خرداد 1391 12:32
ما بچه بودیم یه بازی بود به نام : «همه در سکوت بودیم ناگهان خری گفت» ... صد برابر پلی استیشن ۳ لذت داشت ! --------------------------------------- تو زندگی به هیچ چیز زیاد اعتماد نکن حتی سایه ات ، که جاهای تاریک تنهات می ذاره...
-
اشک تمساح و ذوق مرگی 2
یکشنبه 7 خرداد 1391 08:11
بعد از چند تا بیب بیب منتظر شدم که گوشی رو برداره. از روزی که نامزد کرده زیاد وقت نمیزاره منم گفتم تا تنور داغه مشغول شیم. گفتم: - سلام آقای رئیس وقت دارید میخام باهاتون حرف بزنم؟ + بله خواهش میکنم بفرمایید. - (بدون مقدمه و حاشیه ای رفتم سر اصل مطلب) آیا من به عنوان یه حسابدار نمی تونم از افراد سوال و جواب بخام که...
-
اشک تمساح و ذوق مرگی 1
پنجشنبه 4 خرداد 1391 11:11
دوستانی که قبلا با وبم همراه بودن میدونن که من تو زندگیم فقط یه بار موذی گری با صلاح اشک تمساح داشتم و لاغیر. این ترفند خیلی عملی بوده و جا داره از اوشون محترم که منو یاری نمودند تا در یادگیری این ترفند فعال باشم تشکر نمایم. در پی پست قبلی که قرار بود حسابدارمون بیاد ولی نیومد باید بگم که خودش بعد نیم ساعت تل زد و...
-
طلسم
دوشنبه 1 خرداد 1391 16:22
اخه مگه میشه واس یه چیز خیلی جزیی این همه بدبیاری بیاد انگار طلسم شده. ما از یه ماه پیش این اظهار نامه رو ردیف کردیم و گذاشتیم که یه نفر بیاد تاییدش کنه که تموم شه ولی همش امروز و فردا میشه دیگه قرار بر این شد که دیروز کار اظهارنامه تموم بشه ولی تل زده که جشن مهد کودک پسرش هستش و حتما ایشون باید شرکت داشته باشن و قرار...
-
ادا اطوار خانم حسود
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 15:07
شرم و حیای دخترای این زمونه رو قربون مامانم میگه وقتی یه خانوم محترمی دیگه تابلو مشخص بود حامله هستن اونوقت مردم و در و همسایه خبردار میشدن که بله اینخونه خبریه. ولی دخترای این زمونه ابرو واس ادم نزاشتن، همین که عملیات انجام میشه 70 میلیون از ادمای روی زمین فهمیدن. خانوم حسود بالاخره چند روز پیش نتونست طاقت بیاره و...
-
آلودگی
سهشنبه 26 اردیبهشت 1391 07:36
آلودگی در اینجا وحشناک شده ادم دو قدمی خودشو نمی بینه جوری شد که امروز تا مقطع دبیرستان هم تعطیل شد برگردیم به الوگی و اینکه همه ماسک زدن حالا همه انگار شیمیایی شدن. ------------- پ.ن: دیروز یه کوچولو رژ لب زدم بودم ولی برگشتنی دیدم که دو کیلو خاک روش نشسته
-
پیاده روی و انتظار در تهران
شنبه 23 اردیبهشت 1391 23:13
این بهترین سفری بود که تو عمرم داشتم درسته که هر ثانیه اش برام یه ساعت بود ولی خیلی خوش گذشت ینی ثانیه ها به هوای خودشان در حرکت بودن اتفاق های جالبی افتاد اول اینکه همون وقت رسیدن گوشیم خاموش شد و بعدش سر از مسجد در اوردیم و حوالی 6.15 صبح تا ساعت 4بعد از ظهر فقط آجر و جدول و مغازه های اطراف رو شمارش زدیم. و آخر...
-
سفر در راه است
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 17:11
خوب دیگه بعد از کلی چشم انتظاری بالاخره روز موعود فرا رسید هیچی دیگه امشب عازم پایتخت هستیم که فردا صبح زود اونجا باشیم و یه استراحت مختصر و کوتاه و بعد عصر جمعه ازمون ارشد باشه حالا نه که زیاد استرس دارم بس که کتابها رو مرور کردم خیلی جالبه وقتی درس نخوندم دیگه استرسی هم نداشتم (در اصل باشه استرس داشته باشم) نمی گم...
-
تو دیگه مرد شدی
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 17:29
*پسرک چشاش یه لخته خون شده بود از بس گریه کرده بود. مادرشو دیدم که میگفت تو دیگه مرد شدی نباید بهانه بگیری و گریه کنی. پسرک توجهی به حرفای مادرش نداشت و مدام دست مادرشو میکشید. از مادرش پرسیدم که چرا گریه میکنه؟ گفت بچه ای دیگر را دیده که ساندویچ نمی دونم چی چی رو خورده ، منم هر چی میگم پول ندارم حالیش نمیشه. آبروم رو...
-
سلام ای بهانه برای نوشتن
سهشنبه 19 اردیبهشت 1391 21:25
بالاخره تونستم تو روز 91/2/17 بزرگترین و بهترین تصمیم زندگیمو بگیرم دیگران با روبرو شدن تو مشکلات دنبال هزار تا راه حل میگردن ولی من حوصله راه حل رو نداشتم و کل صورت مسئله رو حذف کردم انگار احساس راحتی دارم انگار از یه خواب سنگین و طولانی بلند شدم حالم خوبه و احساس خوبی دارم