سنگ- کاغذ- قیچی و دیگر هیچ........ خداحافظ

خاطرمان باشد که یادهم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

سنگ- کاغذ- قیچی و دیگر هیچ........ خداحافظ

خاطرمان باشد که یادهم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

داستان سعد و سعید 4

از اون طرف سعید تشنه و گرسنه میشه. خیلی خسته میشه ولی به راهش ادامه میده تا اینکه به یه شهری میرسه و میبینه که همه عزا گرفتن و گریه میکنن.
یکی با صدای بلند داد میزنه که همه به صف بایستید. میخام آخرین وصیت پادشاه رو به اطلاع برسونم. پادشاه یه پرنده ی شاهینی داشته که براش خیلی مهم بوده و...

و گفته اگه این پرنده رو پرواز بدیم و رو شونه هر کی بشینه به عنوان جایگزین خودش انتخاب میشه. سعید هم تو صف میره و وقتی که شاهین رو پرواز میدن، میبینن که رو شونه سعید میشینه. وقتی به قیافه کثیف و ژولیدش نگاه میکنن میگن این نمی تونه پادشاه باشه و از اونجا دورش میکنن و دوباره شاهین رو پرواز میدن، بعد از مدتی میبینن که سعید با شاهین بر میگرده. میگن که این امکان نداره. باید سعید رو در جایی خیلی زندویی کنیم.

وقتی سعید رو زندانی کردن، بازم شاهین رو پرواز میدن میبینن که شاهین خیلی دور میشه وقتی دنبالش میگردن میبینن که تو خونه ای که سعید رو زندانی کردن نشسته. مردم دیگه به وصیت پادشاه احترام میزارن و سعید رو به عنوان پادشاه شهرشون انتخاب میکنن.

بعد از تاج گذاری سعید به عنوان پادشاه، یهو سعد از در میاد و با خوشحالی داد میزنه برادر دلم برات تنگ شده و همدیگه رو میبوسن و داستان زندگیشون رو کامل تعریف کنن.

سعد به برادرش میگه بیا به افرادی که ظلم شده کمک کنیم و به افرادی که ظلم کردن ، یه درس عبرت بدیم.

همون اوایل راه برای 3برادری که اوایل راه کت و عصا و قالی جادوییشون رو برداشته بود تعداد زیادی دینار میده که تا آخر عمر مرفه باشن. سعد با قالی جادویی به قصر ملکه میره و به خاطر خیانتی که بهش کرده بودف عصای جادویی رو به پشتش میزنه و ملکه رو تبدیل به خر میکنه و مادرشو که به پدرش خیانت کرده بود رو به دم خر میبنده و محکم به خر میزنه که سریع حرکت کنه و پدر پیرشون رو پیش خودشون میارن که دیگه استراحت کنه و از زندگی لذت ببره

این بود داستان سعد و سعید ، داستانی پند آموز

البته الان یادم اومد که اسم ملکه ای که به سعد خیانت کرده بود ، دلارام بود که متاسفانه آخر داستان یادم اومد

امیدوارم که از داستان خوشتون اومده باشه

پـــــــــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــــــان

نظرات 6 + ارسال نظر
Aji چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 11:36

دست خواهرزاده گلت درد نکنه که واسه تو تعریف کرد
دست گل تو هم درد نکنه که نوشتیش
من نخوندم البته
چون می دونستم داستان از چه قرار بود :)

دست شما هم درد نکنه

مجتبی چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 11:52 http://sweetea.mihanblog.com/

دم خر !!!! خخخخخ

ممنون
دستت لای در! ینی نه!!! بوخشید! دستت درد نکنه

تا حالا دم خر نشنیدی مگه؟!!!!!

کاوه پنج‌شنبه 1 تیر 1391 ساعت 14:34 http://www.gongekhabdide.blogsky.com

زن : عزیزم امروز دومین سالگرد ازدواج ماست. دوست داری چکار کنیم؟
مرد: بیا و بیاد این 2 سال 2 دقیقه سکوت کن

چرا این مردا اینجورین!!!!
همه چی رو برای خودشون میخانن

مجتبی جمعه 2 تیر 1391 ساعت 15:45 http://sweetea.mihanblog.com/

خخخ...من اگه مث آفتاب از پشت کوهم اومده بودم اسم دم خر رو شنیده بودم! منظورم نفس کار بود...

متوجه شدم خاستم اعتراف کنی

مهسا یکشنبه 4 تیر 1391 ساعت 20:12

سلام خودم جان
وبت بامزه و زیباست
داستانتم خیلی جالب بود..

ینی همه رو خوندی؟ (داستان رو میگم)
مرسی نظر لطف شماست

مهسا یکشنبه 4 تیر 1391 ساعت 22:48

خخخخخ...آره همشو خوندم ،نکنه نکته انحرافی داشته نباید تا تشو میخوندم؟!
البته الان ازم بپرسی یه جاهاییش یادم نیست!
حافظه ها دوزاری شدن خوهر..!!

اخه ازون لحاظ گفتم که خودم حوصله نوشتنشو نداشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد