آه خدای من. آه خدای من، چرا حسش نیس که بنویسم از هیجانات یه هفته قبل که چه دسته گلهایی آب دادم.
از مظلومیت جلوه دادن سر کار و دعوایی که با راننده داشتم سر 400تومن ول زور و دری که باز کردم تا پیادم کنه و راننده ی بیچاره خفه شد و فکر میکرد با دیوانه ای سر کار داره. و از عروسی که دیشب رفتیم و یکی رو دیدم که دوس نداشتم میدیدم.
و از تنخواه گردان پروژه ی جدیدمون بگم که هر روز به بهانه های ، هزار بار زنگ میزنه و سوال میپرسه و سوالهایی که مربوط به کار من نیس ولی چون انقدر ادم مادب و خوبیه ادم دلش نمیاد که چیزی بپرونه
خلاصه تا اینجا دیگه بسه
کلا شیطونی
مرسی نظر لطف شماست
چرا حس نوشتن نیست؟
عروسی کی بود به سلامتی؟ همیشه به شادی
:*
نمی دونم چیه جملات نمیاد یهو یه چیزایی یادم میره
دوس دارم سریع تعریف کنم و خلاص