با رفتنش اشک تو چشام حلقه بست، بغض گلومو گرفت. قلبم آتیش گرفت، جیگرم سوخت. فک کردم الانه که بمیرم، نفس کشیدن برام سخت. بدجوری عادتم شده بود. تا اون روز مزه تنهایی رو نچشیده بودم.
همیشه چشم انتظارش بودم:
انتظار اینکه هر روز صبح بخیر بگه و هر شب، شب بخیر
انتظار اینکه هر روز به فکرت باشه و باجه مخابراتی پاتوق همیشگیش باشه.
انتظار اینکه هر روز که ناراحتی، دل خوشت کنه و سنگ صبورت باشه.
همش انتظار داشتم و دریغ از اینکه اونم انتظاراتی داره و من بی توجه به همه چی.
یهویی اشکام رو گونه هام لغزید. یکی تو دستم افتاد و یکی رو زیرکانه به زبون کشیدم و قورتش دادم. بعد از کلی گریه و قورت دادن اون اشک انگار آب سرد رو آتیش ریختن کمی آروم شدم. هنوز اون یکی اشک تو دستم بود، پشت سر مسافرم ریختم و تو دلم گفتم که بازم زود برگرد.