شرم و حیای دخترای این زمونه رو قربون
مامانم میگه وقتی یه خانوم محترمی دیگه تابلو مشخص بود حامله هستن اونوقت مردم و در و همسایه خبردار میشدن که بله اینخونه خبریه.
ولی دخترای این زمونه ابرو واس ادم نزاشتن، همین که عملیات انجام میشه 70 میلیون از ادمای روی زمین فهمیدن.
خانوم حسود بالاخره چند روز پیش نتونست طاقت بیاره و بعد از مراسمات ازمایشگاهی، این خبر خیلی ارزشمند رو به گوش ما رسوندن. البته ما اولین نفر بودیم و شوهرش دومی و ایل و طایفه و فامیل در بعدتر متوجه شدن. ایییییییییش حالا چنان ناز میکنه که انگار که هیچی...
جالب اینجانست که خودشو با آبجی ما مقایسه میکنه. نمی گه آبجی ما 5ماهشه و ایشون فعلا 6هفته
وقتی ازم میپرسه آبجی شما چه جوری بود، منم واسش داستان میگم و اونم دقیقا از رو داستان من واس شوهر بیچارش فیلم میسازه.
حرف خنده داری که دیروز گفت و منم از خنده دل درد گرفتم این بود که میگفت چیزی رو تو شکم احساس میکنم چیزی مثل ضربان قلب یا نبض بچه.
آخه کدوم جنین 6 هفته ای رو دیدی که ضربان داشته باشه
هر روز از اینترنت عکس جنین رو سرچ میکنه و به ما نشون میده
امروز با دیدن شوهرش چنان فیلمی بازی کرد که فشارش افتاده و ضعف کردم و این حرفا بعد ازینکه شوهرش رفت یهویی حالش خوب شد
خدا به داد ما برسه تا 8ماه دیگه
-------------------------
پ.ن:
نظرات دیگه خودشون تایید میشن و من تایید نمی زنم فقط بعدا جواب ها رو میگم
منبع: اگه بخونید و شمام بدونید بد نیس (ورود آقایون ممنوع)
آلودگی در اینجا وحشناک شده ادم دو قدمی خودشو نمی بینه
جوری شد که امروز تا مقطع دبیرستان هم تعطیل شد
برگردیم به الوگی و اینکه همه ماسک زدن
حالا همه انگار شیمیایی شدن.
-------------
پ.ن:
دیروز یه کوچولو رژ لب زدم بودم ولی برگشتنی دیدم که دو کیلو خاک روش نشسته
این بهترین سفری بود که تو عمرم داشتم
درسته که هر ثانیه اش برام یه ساعت بود ولی خیلی خوش گذشت
ینی ثانیه ها به هوای خودشان در حرکت بودن
اتفاق های جالبی افتاد اول اینکه همون وقت رسیدن گوشیم خاموش شد و بعدش سر از مسجد در اوردیم و حوالی 6.15 صبح تا ساعت 4بعد از ظهر فقط آجر و جدول و مغازه های اطراف رو شمارش زدیم. و آخر اینکه اتوبوس نبود که برگردیم چون هفته نمایشگاه کتاب بود و همشون رو رزرو کرده بود
دوس داشتم نکات جالب رو دقیقا توضیح بدم ولی حوصله ندارم
روز زن رو به مادر و خواهرای گلم تبریک میگم
--------------------------
داوطلب عزیزی که سر جلسه امتحان گفتن ینی من، چون نه مدادی با خود برده بودم نه پاکن
خدایش نمی دونم چه جوری اماده شدم. اصلا استرسی در کار نبود انگار نه انگار من ازمون داشتم
ازین که منو داو طلب عزیز خطاب میکردن کلی احساس نمی دونم چیییییییییز داشتم یکی مثل در پوست خود نگنجیدن
+ ازمون رو چیکار کردی؟
- ای بد نبود ولی بیسکویت ویفریش خوشمزه بود
+ با اب میوه بود؟
- نه بابا بیسکویت خشک و خالی بود
خوب دیگه بعد از کلی چشم انتظاری بالاخره روز موعود فرا رسید
هیچی دیگه امشب عازم پایتخت هستیم که فردا صبح زود اونجا باشیم و یه استراحت مختصر و کوتاه و بعد عصر جمعه ازمون ارشد باشه
حالا نه که زیاد استرس دارم بس که کتابها رو مرور کردم
خیلی جالبه وقتی درس نخوندم دیگه استرسی هم نداشتم (در اصل باشه استرس داشته باشم)
نمی گم ادما بشینید برام دعا کنید (مگه بیکارید) ولی می تونم بگم واس یه روز همتون با خدا کاری نداشته باشید که اگه دست به کار شدم خدا صدامو بشنوه
بالاخره تونستم تو روز 91/2/17 بزرگترین و بهترین تصمیم زندگیمو بگیرم
دیگران با روبرو شدن تو مشکلات دنبال هزار تا راه حل میگردن ولی من حوصله راه حل رو نداشتم و کل صورت مسئله رو حذف کردم
انگار احساس راحتی دارم انگار از یه خواب سنگین و طولانی بلند شدم
حالم خوبه و احساس خوبی دارم