کمربندشو باز میکرد. نگاهش یه جوری بود
میتونستی حدسهایی بزنی ولی دو دل بود. از گوشاش دود رو میتونستی ببینی
زن کوچک عین بره اسیر بود. قلبش از جا کنده شد. چشاشو بست.
آخرش کمربند باز شد و در دستان مردک جا گرفت.
با اولین چرخش در آسمان چرخید و بعدش بر سرو صورت زن کوچک فرود امد
دل زن کوچک شکست ...
باز شب امد و کمربند باز شد اینبار مفهوم دیگری داشت و زن کوچک دوباره عین بره در دستان گرگ شکاری اسیر بود. تنها فرقی که داشت این بود که مردک لبخندی زد و دود از گوشش بلند نشد