سنگ- کاغذ- قیچی و دیگر هیچ........ خداحافظ

خاطرمان باشد که یادهم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

سنگ- کاغذ- قیچی و دیگر هیچ........ خداحافظ

خاطرمان باشد که یادهم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

داستان سعد و سعید 1

از همین اول میگم که داستان طولانیه و ممکنه که حوصلتون سر بره پس نخونید

در زمانهای خیلی خیلی دور، یه خارکن پیری بود که با زن و دو بچه اش در کلبه ای کوچیک زندگی میکردن.

خارکن هر روز صبح مجبور بود که تو اون سرما و میون اون همه برف بره کار کنه و خارهای زیادی جمع کنه. هوا طوفانی شد و خارکن مجبور شد که خارهاشو تو یه غار بزرگ قایم کنه که خیس نشه تا بتونه با پولش، شکم بچه هاشو سیر کنه.

صبح روز بعد که سراغ خارها رفت. دید که خارها آتیش گرفته و جز خاکستر چیزی نمونده. خیلی ناراحت شد همین که به خاکسترها خیره شد دید که نوری از میون خاکستر دیده میشه. وقتی که جلوتر رفت دید که یه تخم طلا روی خاکستر افتاده. وقتی رسید خونه جریان رو برای زنش تعریف کرد و زنشو فرستاد که تخم طلا رو بفروشه. بزاز از زنه پرسید که این تخم طلا رو از کجا پیدا کرده و زنش داستان رو برای بزاز تعریف کرد. بزاز به زنه گفت که هر مرغی این تخم رو گذاشته باشه واسشون خوشبختی میاره و به اون مرغ، مرغ سعادت میگن. اگه کسی قلب اون مرغ رو بخوره، پادشاه میشه و اگه کسی جگر مرغ رو بخوره ، هر شب100 دینار زیر بالشتش سبز میشه. بزاز فک میکرد که زنه مرغ سعادت رو ازش مخفی میکنه و تصمیم گرفت که به خونشون سری بزنه

زنه با خوشحالی اونو فروخت و اون شب تونست که شام مفصلی برای خونوادش تهیه کنه.

خارکن همین کار رو دوباره انجام داد و خارها رو تو غار قایم کرد و بازم دید که خارها آتیش گرفته و هر چی که دنبال تخم طلا گشت، خبری نبود. ناامید شد و خواست که برگرده یهویی صدای مرغی به گوشش رسید. با ناراحتی مرغ رو به خونه برد و به زنش گفت که از تخم طلا خبری نبوده ولی به جاش این مرغ رو پیدا کردم. زنش مشغول پختن مرغ بود که خارکن از خونه اومد بیرون. وقتی که شام اماده شد، سعد و سعید دزدکی به غذا ناخونک زدن و قلب و جگر مرغ رو خوردن.

بزاز زنگ در خونشون رو زد و از زنه پرسید که شام چی دارن. زن هم جواب داد که مرغی که امروز خارکن پیدا کرده رو درست کرده. بزار خوشحال بود که این همون مرغ سعادت باشه و ازش خواست که براش قلب و جگر مرغ رو بیاره

وقتی که به غذا نگاه کرد دید که از قلب و جگر خبری نیس. بزاز عصبانی شد و دنبال سعد و سعید میگشت. بچه ها که ترسیده بودن از خونه فرار کردن .

تا اینکه به یه...



نظرات 4 + ارسال نظر
مجتبی سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 00:08

خو همه شو تعریف میکردین دیگهههه...

حالا چه عجله ای هستش
فیلم که تعریف نمیکنم
هیجانش به سریالی بودنشه

شبنم سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 10:59 http://seven-stones.blogsky.com


سلام عزیزم
خوبی ؟ ببخشید یه مدت نبودم . کلی دلم برات تنگیده

سلام خانومی
اشکال نداره مهم اینه که الان اومدین
مرسی

Aji سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 12:05

ئاخی. که فتمه بیر دایه. شه و گه ریک که به رق ئه چو داستان سه عدو سه عیدی بومان ئه ویت. جا ئه و کتیوه که ی "چهل طوطی" دا پیمان که خومان بیخوینین
چون بو که فتیته بیر سه عد و سه عید؟

ازونجایی که آجی بزرگم واس بصیر داستان رو گفته
بصیر هم خیلی خوشش اومده و همین روز جمعه برام تعریف میکرد
واس خودم نیز خیلی جالب بود

مجتبی سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 12:29

پس اگه میشه مث این سریالای تلویزیونی تو هفته سه شب پخش کنید تا زودی بفهمیم چی میشه...

همین امشب تموم میشه
نمی خام که مثل جومونگ بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد