سنگ- کاغذ- قیچی و دیگر هیچ........ خداحافظ

خاطرمان باشد که یادهم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

سنگ- کاغذ- قیچی و دیگر هیچ........ خداحافظ

خاطرمان باشد که یادهم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

داستان سعد و سعید 2

بچه ها که ترسیده بودن از خونه فرار میکنن. چند شب و روز همینجوری به راهشون ادامه میدن و در تمام چند شبی که با هم بودن، سعید که جگر رو خورده بود،هر شب زیر بالشتش 100 دینار سبز میشه و پولاشونو جمع میکنن و به راهشون ادامه میدن. میرن و میرن و میرن تا به یه 2راهی میرسن. از رو ناچاری مجبور میشن که هر کدوم به سمتی از راه حرکت کنن، همدیگه رو میبوسن و خداحافظی میکنن.

سعید تمام چند هزار دیناری که داشت به سعد میده و بهش میگه که پولا رو بردار چون من هر شب می تونم زیر بالشتم دینار داشته باشم.

خلاصه سعد همینجوری به راهش ادامه میده تا اینکه به نزدیکی یه آبادی میرسه. میبینه که 3نفر با هم دعوا دارن و همدیگه رو میزنن. میره جلو و میگه چی شده چرا با هم دعوا دارید؟

یکیشون میگه ما از ارث پدرمون 3تا اثاثه داریم که یکیش قالی پرنده هستش، یکیش کت جادویی و اون یکی دیگه عصای جادویی هستش که به هر کسی بزنی، خر میشه بنابراین نمی تونیم بین خودمون تقسیمش کنیم.

سعد میگه من یه پیشنهاد دارم: من 3تا سنگ رو پرتاب میکنم هر کسی بتونه اونو زودتر بیاره میتونه یکیشو انتخاب کنه.

سعد 3تا سنگ رو پرتاب میکنه و 3تا برادر به دنبال سنگ را میافتن و سعد در این فاصله سوار بر الی پرنده میشه و عصا و کت جادویی رو هم با خودش میبره.

همینجوری که به راهش ادامه میده به یه قصری میرسه و میبینه که جلوی در قصر، تعداد زیادی اسخوان و جمجمه وجود داره. از یکی از اهالی اون شهر میپرسه که قضیه این استخونا چیه؟ مرد کهن سالی در جواب میگه در این قصر ملکه زیبایی وجود داره که با ثروتمندترین مرد آشنا میشه و برای هر بار دیدنش ازشون 10 دینار میگیره. بعد از مدتی که پولشون تموم میشه اونو رو میکشه و از پنجره اتاقش میندازه بیرون.

سعد تو دلش میگه من که پول زیادی دارم، همین که چند شب بتونم باهاش باشم میتونم دلش رو بدست بیارم.

وارد قصر میشه و ملکه از دیدنش تعجب میکنه ، چون هم سر و وضعش به ثروتمند نمی خوره و هم اینکه خیلی جوونه.

خلاصه سعد چند شب با ملکه جوون جشن میگیرن و مراسم میذارن. ملکه ازینکه پول سعد تموم نمیشه تعجب میکنه و بهش مشکوک میشه. شب که همه میخوابن میبینه که زیر بالشتش دینار سبز میشه و سعد سریع پولا رو جمع میکنه. فردا صبح که میرسه ملکه از سعد میپرسه که جریان دینارها چیه؟

سعد از روی سادگی جریان رو براش تعریف میکنه و میگه با خوردن جگرها، دینار زیر بالشتش سبز میشه

ملکه از فرصت استفاده میکنه و شب که سعد خوابیده، یکی به پشتش میزنه و جگر میافته بیرون.

ملکه جگر رو میخوره و از اتاق میره بیرون

سعد که صبح از خواب بیدار میشه میبینه که هیچ پولی زیر بالشتش نیس. ناراحت میشه و به ملکه میگه که پولی زیر بالشتش نیس. ملکه میگه من بهت لطف میکنم که نمی کشمت پس بهت یه فرصت میدم که زودی از قصر بری بیرون و به زندگیت ادامه بدی

سعد از قصر میاد بیرون و به راهش ادامه میده تا سعید برادرش رو بتونه پیدا کنه

این داستان ادامه دارد....

نظرات 2 + ارسال نظر
Nima سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 18:57 http://Darkknight.blogsky.com

hosele dariaaaaaaaaa

من که گفتم طولانیه، نخون
حالا میگم نخون، هی بشین تا آخرشو بخون

مجتبی چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 11:43 http://sweetea.mihanblog.com/

-
اهم...آهان...ببخشید..

-

خواهش میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد