سنگ- کاغذ- قیچی و دیگر هیچ........ خداحافظ

خاطرمان باشد که یادهم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

سنگ- کاغذ- قیچی و دیگر هیچ........ خداحافظ

خاطرمان باشد که یادهم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

به دنبال سیندرلایی شدن

چند وقت پیش یه لباس ماکسی خریدیم که خیلی ناز و ملوسمان می‌کرد. خودمو که تو آینه میبینم، میگم اااااااااااا خود سیندرلا هستم.

حالا قرار است که سه شنبه ٰ، این لباس رو بپوشیم. ولی یه مشکلی هست که آستین نداره و از اونجایی که امروز به دنبال پارچه‌ای بودم که با لباس مچ باشه حدود چند ساعتی از وقت گوهر بارمان تلف شد. تا اینکه جوینده، یابنده شد و پارچه رو بردیم خیاطی.

حالا خیاط هم توقس بود و خیلی تیکه می‌انداخت. ازم پرسید:

+ این نیم متر پارچه رو چیکار کنم؟

- خوب آقا بزار مدلهای رو دیوار رو ببینیم بعد

+ ...

- خوب بی زحمت میخوام که یه استین از ارنج به پایین رو بزنید و مدل سیندرلایی

- چرا میخندید؟ مگه چیز خنده داری گفتم؟ حالا مثلا مدل لباس عروس

+ نه ببخشید. خوب فقط آستین باشه؟

- مگه با این نیم متر پارچه میشه لباس هم بدوزی؟

 حالا واس کی میخواین.

از انجایی که خیاطها دروغگو هستن منم یه دستی زدم و گفتم:

- روز دوشنبه عروسی دعوتیم

+ واس فردا (یکشنبه) براتون میدوزم

حالا از اونجایی که من داشتم مدل رو توصیف میکردم دیدم که دوستمو متراژ می‌کنه (اندازه و متر میگرفت) منم گفتم آقا اگه میشه منو اندازه بگیرید که اندازه خودم باشه. دیدم که این خیاط کلاً تعطیله و همش نیشش تا بناگوش بازه

منو درک کن

+ وقتی تولد دوستم میرم به نظرت لباس آبی رو بپوشم یا طوسی؟

ـ بوسم کن تا جوابو بگم

+ دیونه شدی، دارم ازت نظر میپرسم. اصلا نخواستم

- اگه بوس بدی چی میشه؟ تو نه بوس میدی نه هیچی. بگو واقعا دوسم داری؟

+ یه چیزیت میشه ها. البته که دوست دارم. یعنی دوست داشتن فقط به بوسیدن و بغل و ناز و نوازشه؟

- ااااااااااااااااا یعنی چی؟ مگه من گفتم که بوسم کنی؟

+ والا نمی دونم چی بگم. آخرش دیونم میکنی. حافظت یا حجمش کمه که زودی پاک میشه یا 3ثانیه کار میکنه

- چی شده مگه؟ من چیزی گفتم؟

+ خوشم میاد وقتی کم میاری مغزت هنگ میکنه و تمام سلولهای سرت اتصالی میزنه و بعد 2ثانیه میری تعطیلات

ـ  حالا بوسم میدی؟

 از دست تو دیونه چیکار کنم

خوشم میاد که زودی می‌فهمم

خوشم میاد وقتی یه نفر دم از عاشقی میزنه، بعد یه مدت میفهمم که حرفاش آش و کشکه. یعنی الکیه و طرف هم رو دل میکنه.

خوشم میاد وقتی یه نفر میگه بی تو نمی‌تونم نفس بکشم بعد یه مدت میفهمم که اون موقع سرش زیر پتو بوده و نفس بهش نرسیده.

خوشم میاد وقتی یه نفر میگه به تو دلم هستی پس زیاد دلمو نلرزون بعد یه مدت میفهمم که به خاطر بستنی های زیاد که با دوستاش خوردن رو دل کرده و دل درد گرفته.

خوشم میاد وقتی یه نفر میگه اشک چشاتم، پس پلک نزن که چشات نیوفتم. بعد یه مدت میفهمم که من اشکی نریختم (اون گرد و غبار بوده که تو چشام رفته)

کلا خوشم میاد که حرف جدیدی نیس و همه حرفا تکراری شده.

آخه دوس داشتن واقعی کجاست؟ چرا این روزا کسی واس یکی دیگه تب نمی کنه؟ من که دنبالشتم و مطمئنم که جوینده یابنده‌اس. حالا اون منو پیدا نکرده ولی من غافلگیرش میکنم و پیداش میکنم.

قضیه برمیگرده به "جواب منفی به سبکی خاص" ولی خیالی نیس دنیا، برگرد تا دورت بگردیم

چرا تبعیض!!!

نمی دونم چرا بعضی از خونواده ها در قبال بچه هاشون مسئول نیستن. فقط تونستن اونا رو بدنیا بیارن ولی بزرگ شدن و مستقل شدنشون دست خدا باشه.

مگه خدا چه گناهی داره که ....

کل مطلب اینه که اکثراً تو بعضی از خونواده‌ها مخصوصا اونایی که پسر داشته باشن و موقع ازدواجشون هم باشه، اصلاً بهش توجه و محبت نمی‌کنن و میگن هر وقت مستقل شدی و تونستی رو پای خودت وایسی بعداً حرف زن گرفتن و عروسی رو بزن.

2تا نمونه بارزشو تو همین مدت دیدم.

1. پسری که متولد 64 بود و مشغول درس و دانشگاه با دختری آشنا شد که متولد 65 بود و قول و قرار ازدواجو بهم دادن . از یه طرف پسر بی‌پول و بیکار و از طرفی هم دختره بی‌پول و بیکارتر. پدر داماد خودشو مسئول پسرش دونست و اونو به یکی از دوستاش معرفی کرد (این از درآمد و کارش) بعد کرایه یکسال از خونشونو هم خودش متقبل شد (اینم از خونه‌اش) و اینجوری شد که به سلامتی یه هفته دیگه عروسیشونه.

2. پسری که متولد 61 بود و درس خوندن رو بوسید و گذاشت کنار و با دختری آشنا شد که حوالی 64 یا 65 بود و بهم دیگه قول و قرار ازدواجو دادن. از یه طرف پسر مشغول کار (ولی با درآمد کم و توقع بالا) و از طرف دیگه دختره مشغول به کار (ولی با درآمد کم و توقع پایین). حالا پدر داماد خواسته که پسر به این گندگی رو لوس نکنه، بهش گفته باید مستقل شی و خودت بفکر آینده باشی و تا وقتی که ازت مطمئن نباشم که بتونی یه نفر دیگه رو خرج بدی، اصلا بهش فک نکن. حالا سه سال هم گذشته و خبری از ازدواج و این لوس بازیا نیس. و این دو نفر با توجه به حرفای پدر داماد از هم جدا شدن و احتمال زیاد داره که پسره به راههای خلاف بره. و شایدم تا حالا از غصه معتاد شده (البته اگه عاشق بوده باشن).

حالا مثلا چه اتفاقی می‌افته که کمی پر و بال جوونارو بگیریم که راحت برن سر زندگیشون. آخه انصاف کجا رفته. آخه کی گفته همه با هم یکی هستیم و شرایطمون با هم یکیه.

شما از کدوم دسته هستید؟ مثال 1 یا 2؟

میخام دنیا خراب شه رو سرم

نمی دونم چرا خوشی ها زودی تموم میشه

داشتم از روی بی‌حوصلگی وبلاگهای به روز رو می‌خوندم که یهویی چشم به یه وبلاگ افتاد که انگار زمین و زمان رو کوبیدن رو سرم

آخه خدایا جون، من که گفتم مواظبش باش اینجوری مواظبشی؟ قربونت نخواستیم

از خودم خجالت میکشم و اعتراف میکنم که هیچ وقت خودمو نمی بخشم. دقیقا یادمه چند هفته پیش که سهٰ چهار روز تعطیل بودیم. خانواده محترممون کوله بار سفر رو بستن و بدون من راهی سفر شدن. اولین روز تنهایم، روز جمعه بود و خواستم که تا لنگ ظهر بخوابم که ناگهان گوشیم همون حوالی 7.5 یا 8صبح زنگ خورد. گفتم خدایا بزار دروغ باشه یا فک کنم دارم خواب میبینم ولی گوشیم از بس زنگ خورد داشت خودشو میکشت.

خلاصه بگم آبجیم بود که ازون سر دنیا به من دیونه تل زد که کمکش کنم ولی نه تنها کمکش نکردم بلکه کلی هم بهش توپیدم که وقتی نمی دونی کدوم فایله پس چرا سر صبحی دیونم کردی و آبجیم همیجوری خشکش زد

از همینجا ازش عذر خواهی میکنم

آجی خدا بزرگه ایشالا خونه خوب و جدیدی پیدا میکنی. بمیرم که چه زخم زبون و سختی هایی رو تحمل میکنی و جوری جلو خونواده میخندی و وانمود میکنی انگار هیچ اتفاقی نیافتاده

آرزوی یک دنیا یا دنیای یه آرزو

کاش من کوچولو بودم شاید میشد به کلی از آرزوهام برسم

تو رو خدا منو باش اون وقتا که کوچولو بودم تنها آرزوم این بود که زودی بزرگ شم که بتونم به آرزوهام برسم و از خدا هیچی نخواستم

دیروز با یکی از دوستام رفتیم بیرون که واس خواهر کوچولوش که امسال میخاد بره کلاس اول کیف بخریم. ولی اوضاع خیابون و قیمت اجناس یه جوری بود که عین مار نیش میزد. مثلا قیمت یه کیف کوچولو که هیچی نداشت، فقط صورتی بود و عکس سیندرلا داشت رو 10000 تومن میفروختن.

الناز (آبجی کوچک دوستم) عاشق کیف چرخدار صورتی بود ولی بنا به دلایلی نمی تونستن که اون کیف رو بخرن. منم تو کیفم چند تا تار عنکبوت بیشتر نداشتم. از خودم خجالت کشیدم که به این گندگی 10000 تومن پول نداشتم. البته پول داشتم ولی با خودم نبرده بودم.

خلاصه امروز صبح طی یه عملیات از خود گذشتگی، رفتم و کیف رو براش خریدم. من عاشق این عملیات از خود گذشتگی هستم . خیلی خوشم میاد که کسی رو خوشحال کنم.

الان حس خوبی دارم

احساسمو تو پست بعدی میزارم.