سنگ- کاغذ- قیچی و دیگر هیچ........ خداحافظ

خاطرمان باشد که یادهم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

سنگ- کاغذ- قیچی و دیگر هیچ........ خداحافظ

خاطرمان باشد که یادهم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

داستان داره جریان ما یا جریان داره داستان ما!!!!

خدا رو شکر بحرانی که باید میرفت، تموم شد.

خدایش کنار اومدن با یه قضیه که خیلی باهاش درگیری سخته ولی وقتی هواستو به جایی دیگه معطوف میکنی تازه داستان جریانی تر میشه

من جالبترین عادتی که دارم اینه که وقتی خیلی ناراحت باشم همش میخندم، انقد میخندم که دل درد بگیرم

امروز سر کار که بود (اعصابم خطی خطی بود خو) وقتی به قیافه مدیر داخلیمون نگاه میکردم خندم میگرفت. گفتم حالا عصبی میشه کمی دور و برمو نگاه کردم، یهو یه گنجیشک کوچولو رو دیدم که رو تیر آهن ساختمون جدیدمون بالا و پایین میپره.

از فرصت استفاده کردم و با همون خنده گفتم آقای X نیگا، ببین چقدر قشنگه. ایشون اومد جلو و یه جور نگام کرد (تو دلش گفت این کجاش خنده داره یا کجاش قشنگه) ولی واس تایید حرف بنده یه کوچولو سرشونو تکان دادن و گفتن بله.

منم واس توجیه جریان، داستانی گفتم البته خیلی هم با روحیه خودم سازگار بود و اینجوری شروع کردم:

- آقای x شما داستان گنجشک رو میدونید؟

+ نه داستانش چیه؟

- یه روز از روزهای خدا یه گنجشک کوچولویی برای خودش رو درخت یه لونه کوچولو ساخت و جوجه هاشو اونجا بدنیا اورد یه روز که خواست براشون غذا بیاره دید که لونه اش از هم پاشیده شده و جوجه هاش هاج و واج اون اطراف پرواز میکردن. گنجشک به خدا میگه: خدایا تو که خالق دنیای به این بزرگی هستی پس چرا زورت به این لونه کوچولوی من رسیده. آخه این کار بود که کردی. خدا بهش میگه اون لحظه من به باد گفتم که مواظبت باشه، اخه اون لحظه یه مار از درخت اومده بود بالا که جوجه هاتو بخوره بنابراین باد هم لونه رو در حین جابه جایی خراب کرد

+ بله دیگه این داستان حکمت خدا رو نشون میده که ینی هوای گنجشک رو داشته

فقط خودم اون لحظه فهمیدم که داستان چیه و گنجشکی در کار نبود و بازم به حرفش خندم گرفت

کوهی روی کاه

ساختن کوهی که با هزار زحمت ساخته باشی روی کاهی که بدون زحمت جم کردی نتیجش این میشه که بری قله کوه وایسی، با کله بیافتی پایین

دیشب همون احساس رو داشتم

آخرین بستنی شکلاتی، آخرین نگاه، آخرین دعوا و آخرین اس. به همین سادگی و خوشمزگی.

هم خوشحالم هم ناراحت ولی از ناراحتی دارم میترکم کاش یکی میزدم تو گوشش بعد خیالم راحت میشد که بهش یاداوری میکردم که تا وقتی بچه ای و اجازه بابات برات مهمه ، غلط کردی که اومدی جلو و اظهار نظر کردی.

ازین خوشحالم که حالم خوبه

خودم میگم خوبم

باورم نشد

گاهی وقتا خودمو نفرین میکنم که چرا بعضی وقتا حرفایی رو میزنم که میدونم جوابش چیه.

بالاخره گفتم و از گفتنش احساس خوبی داشتم. گفتم هر چی بشه بادا باد

وقتی شنیدم که گفتن الان معلوم نیس که کجا باشه داشتم منفجر میشدم. آخه وقتی که منو بیست و اندی سال که باهاشون زندگی کردم و نشناسن دیگه بمیرم بهتره

ولی الانم میگم که از گفتنش پشیمون نیستم

همین جوری

امروز از بی حوصله گی زیاد چند تا وب رو نیگا کردم یهویی چشم به وروجکی افتاد که خدایش خیلی نازه

خدا واس خونوادش حفظش کنه

----------------

پ.ن:

اینم منبع

یه روز خوب شکلاتی

انگار همین چهار شنبه پیش بود که بستنی شکلاتی خوردیم و اینا

خواهرم همش لبخند ژگون میزد، منم سر به سرش میزاشتم

پیشنهاد میدم حتما بستنی شکلاتی با ژله رنگی منگی رو امتحان کنید

داستان سعد و سعید 4

از اون طرف سعید تشنه و گرسنه میشه. خیلی خسته میشه ولی به راهش ادامه میده تا اینکه به یه شهری میرسه و میبینه که همه عزا گرفتن و گریه میکنن.
یکی با صدای بلند داد میزنه که همه به صف بایستید. میخام آخرین وصیت پادشاه رو به اطلاع برسونم. پادشاه یه پرنده ی شاهینی داشته که براش خیلی مهم بوده و...
ادامه مطلب ...