دیشب بابام کلی ما رو نصیحت فرمودن که دختر باید ال باشه و بل باشه
البته با کمی، خیلی زیاد فریاد و عصبانیت
همش تقصیر این رئیس ماست که از خودش اختیار نداره و اختیار رو به این خواهرش داده که...
بیخیال نزار سفره دلم جلو غریبه پهن بشه
وقتی بابا میگه نه و نمیشه، اگه سنگ از آسمون هم بباره دیگه نمیشه
خلاصه بابایی دیشب مغز ما رو شست و آبکش کرد و رو بوم نفرت پهن کرد.
بعد گوشیمو از ناراحتی و حرفای تاثیر گذار بابایی خاموش کردم و خوابیدم.
حوصلهی کسی رو نداشتم مخصوصا دوستام.
آخه مخاطب حرفای بابام همین دوستام بودن که میگفت چرا اینا به شرکت تل میزنن و مزاحم کارت میشن
منم میخوام که همه رو ببوسم و بزارمشون کنار. والاااااااااا بخدا
هم از کار کردن تو این شرکت خسته شدم و هم از این دوستای در پیتی