سعد با ناامیدی به راهش ادامه میده تا اینکه خسته میشه ، به یه درخت بلند میرسه...
و زیر درخت استراحت میکنه و تو خواب میبینه که درخت باهاش حرف میزنه و بهش میگه: ای انسان، اگه صدای منو میشنوی حالا یا خوابی یا بیدار، پاشو و از برگهای درختم چند برگ سبز و تازه بچین که همانا در محله بعدی از زندگیت برات مفید و موثر هستش. سعد که از خواب میپره میبینه که همه چی ارومه ولی وقتی که به حرفای درخت فک میکنهف میگه بزار چند تا از شاخه های تازشو بچینم. بعد از چیدن برگا بازم به راهش ادامه میده تا به یه ابادی دیگه میرسه و میبینه که همه افسرده و دیونه شدن.
از رهگذری که ازون جا رد میشه میپرسه که جریان این ادما چیه؟ اونم میگه که دختر پادشاه دیونه شده و هر چی طبیب آوردن نتونستن که اونو مداوا کنن. بنابراین پادشاه اونا رو شکنجه میده که اونا هم دیونه بشن.
سعد کمی فک میکنه که چه دارویی می تونه بیماری دختر پادشاه رو مداوا کنه، یهو یاد برگای درخت میافته و میگه بزار امتحان کنم.
به داخل قصر میره و از پادشاه میخاد که دخترش رو ببینه و اونو مداوا کنه. پادشاه میبینه که قیافش به طبیب ها نمی خوره بهش میگه اگه بتونی دخترمو شادکنی بهت اجازه میدم که با دخترم ازدواج کنی ولی اگه نتونی بلایی سرت میارم که مثه اونایی بشی که جلو در افتاده بودن. سعد کمی میترسه ولی دیگه ترسیدن فایده ای نداره.
خلاصه برگا رو می جوشونه و به دختر پادشاه میده، دختر پادشاه وقتی یه ذره از نوشیدنی رو مینوشه یهوویی میافته و بی هوش میشه. پادشاه عصبانی میشه و دستور میده که سعد رو برای شکنجه اماده کنن. همین که میخان سعد رو ببرن، دختر پادشاه چشاشو باز میکنه و میگه : صبر کنید من حالم خوبه.
پادشاه مجبور میشه به قولی که به سعد داده بود رو اجرا کنه. سعد از پادشاه میخاد که بهش یه فرصتی بده که کارهای ناتمومش رو تموم کنه و دنبال برادرش بگرده . از قصر خارج میشه تا بتونه سعید رو پیدا کنه
این داستان ادامه دارد...
شرط میبندم از بی شووری دیوونه شده بوده!

.
.
.
.
نشده بوده؟
.
.
.
خو حتما نشده بوده دیگه..
نه بابا اون زمانا شوور ریخته بود
سنگ پرت میکردی میزد به یه شوور
همینه ذخیره سنگ ریزه ایران رو به انقراضه پس.....:))