درست یه هفته گذشته، ولی انگار یک سال از اون ماجرا میگذره.
هنوز قوی هستم، قبلنا وقتی به سه روز میرسید عین اونایی که مواد بهشون نمیرسه، له له میزدم که یه دونه اس ازش داشته باشم ولی این سری آخر چنان از چشم افتاد که نگو و نپرس.
اول باورم نمیشد ولی بعدش ازش متنفر شدم.
بعد ازون قضیه دیگه... نداشتم (یه چیزایی تو مایه دل خوش بودن) شاید خودمو سرگرم هزار تا برنامه کردم ولی به خودم میگم بازم بی فایده اس.خیلی بی روح، حتی یه دونه خط چشم هم نمی زنم، وقتی میرم سرکار
جالبه امروز مدیر داخلیمون گفت خانوم نخودی به گمانم باید مریض باشید آخه خیلی بی رنگ شدین، تو رو خدا مواظب خودتون باشید و قرص هاتون رو بخورید
از خنده غش کرده بودم و تو دلم میگفتم تو رو خدا ببین این مردا به چی توجه میکنن. منو قسم داده که آرایش کنم ولی با کنایه گفته که قرص بخورم.
قرصات رو بخور عزیزم :)
به خودت برس. زندگی در جریانه. برگرد به روال عادی زندگی. اتفاق قشنگ تری در انتظارته. مطئن باش
تو رو خدا راست میگی؟
چی در انتظارمه؟ من قصد ازدواج ندارما همین اول گفت باشم
BAyAd GhAbeLe TAhAMoL baShIN dg
تحملم زیاده ولی دل منم که از سنگ نیس
هاها :)
بله دیگه